ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم؟

همايون، دمش گرم، باز يقه من را گرفت که بنويسم برای جمعه برای زندگی:

ج. الف سلام،

امروز بعد از هشت سال اتاقم را در تهران ديدم. از پنجره اتاقم به بيرون نگاه کردم و شيشه پنجره پدر بزرگ مرده‌ام را ديدم. دلم برايش خيلی تنگ شده است. من نبودم که مرد. پانزده روز بعدش به من گفتند که زهر غم را بگيرند. شب‌ها قبل از اينکه در تختم بخوابم، بلند می‌شدم پنجره‌اش را نگاه می‌کردم. اگر روشن بود، معنی‌اش اين بود که هنوز دارد کتاب می‌خواند. من می‌خوابيدم.

ج. الف عزيزم به تو چه دانی که فراغ چيست؟ يک چيزی است که اين فاصله قاره‌ها از اين کله دنيا به آن کله دنيا را در آن لحظه که اولين اشک از چشم آدم سرازير می‌شود را معنی می‌کند. آدم فکر نمی‌کند که يک صفحه تلويزيونی کوچک حد فاصل اين دوربين کامپيوتر به آن دوربين کامپيوتر اين همه به آدم حس فراق بدهد. اشک اول که می‌آيد آدم می‌فهمد. دوربين به دوربين، بابا جان اون کامپيوتر رو کج تر بگير... کمی جلوتر، آخيش بابايی درخت‌ها چه بزرگ شده‌اند! حوض کی آمد؟ حوض بود هميشه؟

اشک‌های بعدی که سرازير می‌شوند است که آدم يک جايی بين ضجه و مويه و سوگواری برای خودش می‌خواهد برای تو نامه بنويسد.

ج. الف عزيزم.

اين سلمان رشدی منفور از آنجايی که "زرنگی" بيش نيست در اين کتابش "شرم" تعلق را با هزار دنگ و فنگ به محافظه کاری تشبيه می‌کند. توجيه خام پيامبر مهاجرت به سوی آزادی‌اش است ديگر. می‌خواهد بگويد ما از آنجا کنديم آمديم اينجا که "آزاد" باشيم. .. رشدی می گوید که تنفری که مهاجران در میزبانان ایجاد می‌کنند، ناشی از حسادت میزبانان از غلبه مهاجران بر نیروی جاذبه است. مهاجران همچون پرندگان پرواز کرده‌اند که آزاد باشند. او جاذبه را با تعلق مقایسه می‌کند؛ که همانطور که پاهایش (راوی کتاب شرم) روی زمین است هیچوقت به اندازه روزی که پدرش خانه‌شان در بمبئی را فروخت عصبانی نبوده است. راوی "شرم" می‌گوید که ما برای اینکه احساس تعلق‌مان را به محل تولدمان توجیه کنیم، وانمود می‌کنم که درختیم و ریشه داریم؛ که همانا ریشه‌ها اسطوره‌های محافظه کارانه‌ای هستند که ما را بر سر جای‌مان نگاه دارند. در مقابل این اسطوره‌های تعلق و جاذبه، پرواز کردن، کوچ کردن، و مهاجرت کردن قرار می‌گیرد. "پرواز کردن و فرار کردن؛ هردو راه‌های بدست آوردن آزادی است. حيف رشدی عزيز ما آنقدر که انگليسی بلد است، هيچ زبانی ديگری را بلد نيست. حيف فارسی‌اش خراب است وگرنه سزاوار يکی "زرشک" پر غلظت بود.

ج. الف عزيزم،

و تو چه می‌دانی که ريشه چيست. ريشه يک چيزی است که حتی لازم نيست از جايی به جايی پرواز کنی، از جايی بکنی که آنچه دوانده‌ای کنده شود. ريشه خيلی عجيب‌تر از اين حرف‌هاست. ريشه يک چيزی است که نمی‌‌شود از آن آزاد شد. يک چيزی است که معنی آزادی را به کل مضحک می‌کند. حالا هر چقدر هم سلمان رشدی قلم فرسايی کنند که آی آزادی! کدام آزادی؟

ج. الف عزيزم، رفيقم چطور است؟ زندان است هنوز؟ آزادش نمی‌کنيد؟ همايون که آمد گفت جمعه‌ برای زندگی است نوبت توست که بنويسی گفتم خدا خفه کند اين ج. الف را، زندگی برای ما نگذاشته. به همايون گفتم بی خيال ما شو اين هفته. رفيقم، عزيزش را گرفته‌اند انداخته‌اند زندان، من دارم مشق‌هايش را می‌نويسم. اعصاب برای بنده خدا نگذاشته‌اند. ج. الف عزيزم، انصافت کجاست؟ ول کن اين رفيق ما را، اين عزيز رفيق ما را!

اون روز يکی می‌گفت حسين (درخشان) را که ول کنند عقلش سر جايش می‌آيد، قدر آزادی‌های "غرب" را می‌فهمد، شده برگردد برود کانادا هات- داگ بفروشد، برمی‌گردد. خنده‌ام گرفت گفتم "فکرش را هم نکن، حسين هرچه باشد آنقدرها احمق نيست!" ريشه‌ها را دريافته است. اين بی شرف ريشه‌ها چه هستند، که آدم در "آزادی" اسيرشان می‌شود تازه. از آن چيزهاست که شاعرها کم می‌آورند و در توجه و توضيحش می‌گويند "آن" است. ريشه‌ها ... يک چيزی در مايه‌های "من از آن روز که در بند تو ام آزادم" نه ورژن حافظی/ نامجويی‌ اش بلکه ورژن سعدی/ حب الوطنی‌اش.

ج. الف عزيزم، اين همه يادمان دادند ننه بابای‌مان و مدرسه‌ها و دانشگاه‌های چپی‌مان که "آنترناسيوناليست" باشيم و باز ما گير اين مملکت خودمانيم. برای خودم بعضی وقت‌ها توجيه‌اش می‌کنم که اين همان ناسيوناليسم نيست. نيست! همان حب الوطن است! ج. الف عزيزم، می‌دانی حب الوطن چيست؟ رفيقم، آزادش نمی‌کنيد؟ برای همين ريشه‌ها، همين حب الوطن که "آنی" است که نمی‌شود توضيحش داد، بلند شد آمد آنجاها! به گمانم اين درد ما ريشه دارتر از اين حرف‌ها باشد. اين درد ما ريشه‌اش در ريشه‌هاست. اگر اين "آن" آن "آنی" است که توضيحش ناممکن است، عجب "آن جاودانی" است که بنده خدا سعدی هم دچارش بوده است. آدم آن لحظه که به کمک تکنولوژی‌های پيشرفته وصل وطنش می‌شود و از پنجره اتاقش، پنجره پدر بزرگ مرده‌اش را می‌بيند است که يک جایی وسط اين ارتباطات پيچيده الکترونيک مجازی و مغزش، وسط اشک‌ها که سرازير می‌شود آدم خودش را دلداری می‌دهد که:

سعدیا حب وطن گر چه حدیثی‌ست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم