این متن را دو-سه روز پیش نوشتم. حس کردم با توجه به "نه سر پیاز بودن، نه ته پیاز بودن" ، بهتر است اینجا نیاورمش. امروز حسم عوض شد.

در سوگ وفا: مرگ بیرون من، آنچه در درون من می میرد، و بازماندگی من

متن افسانه نجم آبادی
در سوگ دوستش پروین پایدار و مادرش را خواندم. یاد مرگ افتادم، و یاد به سوگ مرگ نشستن. بعد هم دمش گرم افسانه خانم برای اینکه نگذارد من یک کلمه درس بخوانم یک عدد نقل قول از حاج آقا دریدا آورده که من و مرگ و دریدا باهم برویم سر کار.
یک آدمی یک بار یک چیزی در مورد مرگ یک کسی که دوست داشت نوشته بود که در جواب من که ازش پرسیدم با مرگ کنار آمده ای گفت: "با مرگ خودم آره، ولی با مرگ آنها که دوستشان دارم نه!" این آقای دریدا هم با این همه ادعا های ساختار شکنانه اش آخر سر به مرگ و عزا که رسید کم آورد، شاید هم نیاورد. اصلا من چه می دانم. ولی گویا دوستان نزدیکش که می مردند، او سوگواری برای آنها را نوعی قدردانی از زندگی آنها می داسته است: نوعی بدهکاری به زندگانی آنها. چرا که زندگی و وجود "آن دیگری" که اکنون مرده قسمتی از وجود "دیگری در خود" دریدا شده است. که در واقع با سوگواری برای " آن دیگری"، دریدا سعی می کند که نام "آن دیگری" را زنده نگه دارد، یا که مرگ "آن دیگری" را به تعویق بیاندازد، که این خود به تعویق انداختن مرگ "دیگری" درون خود دریداست که به وجود "آن دیگری" مرده وابسته است. دریدا می گوید: " وقتی مرگ اتفاق می افتد، هرچقدر هم ما خود را برایش آمده کرده باشیم، باز هم دنیا برایمان به آخر می رسد، چرا با این مرگ آن دیگری" دنیا دیگر همان دنیای قبلی نیست." شاید این فرایند سوگواری آغازش در لحظه مرگ نیست. شاید نطفه سوگواری در لحظه ای شکل می گیرد که وجود "آن دیگری" قسمتی از وجود خود شخص می شود. شاید از لحظه ای که دوستی شکل می گیرد است که ما به عزای از دست دادنش می نشینیم. شاید در سوگواری است که زمان، کار، عشق، و دوستی و زندگی معنی پیدا می کنند.......

ابراهیم هم کلاسی ام که لیسانسش فلسفه بود یک بار به من گفت هرگز اعتراف نکنم که دریدا نمی فهمم. گفت که برای شعور آکادمیک ام ضرر بسیار دارد. من هم خوب اعتراف نخواهم کرد. دریدا سوگواری را شور و هیجانی می داند که همه ما می دانیم و می شناسیم. احساساتی که هر بار به شکل جدید و منحصر به فردی ما را احاطه می کند. احساساتی که ما را در هم می شکند هنگامی که با شواهد بازمانده از دوست از دست داده مان مواجه می شویم. افسانه نجم آبادی می پرسد که "آیا نوشتن درباره از دست دادن دوست ممکن است وقتی عزادار مرگش هستی چنان که می خواهی زندگی اش را جشن بگیری؟ دریدا خودش از این جشن ها زیاد گرفته، در کتابش "نوشته های سوگواری" دریدا مرگ دوستان نزدیکش را با دوباره نوشتن آنها جشن می گیرد. اینکه بعد از مرگ از مرده سخن بگوییم و نامش را بیاوریم، شاید نوعی تعویق از دست دادن همیشگی "آن دیگری" باشد، شاید این تعویق از دست دادن همیشگی "دیگری در خود" است که به بازماندگی معنی می بخشد. اینکه یادی از مردگان کنی که زنده شان نگه داری شاید فرایند یک کتاب بسیار گیج کننده دریدا باشد، ولی آنچنان هم پیچیده نیست. خودمان در همین ایران در تمام ختم ها و عزاداری ها می کنیم. و البته اینجاست که من می خواهم از دریدای عزیز جدا شوم و به دوگانگی" وفا و بی وفایی" تن در دهم. سوگواری افسانه برای پروین را که خواندم وقتی به پاراگراف آخر رسیدم، گریه کردم. در این پاراگراف سه خطی "وفایی" دیدم که خیلی وقت بود ندیده بودم.

همیشه وقتی درختم ها و عزاداری ها می دیدم مردم زجه می زنند، داد می زنند، یا که غش می کنند، فکر می کردم دارند فیلم بازی می کنند. مقایسه می کردم با آنها که آرام و بی صدا هق هق می کردند. فکر می کردم که آرام گریه کردن طبیعی تر، منطقی تر یا متمدن تر و مدرن تر است. نمی دانم....ولی ترجیح می دادم آرام باشم. یک فرخنده دختر خاله مادرم هم بود که متخصص غش و ضعف بود، خیلی از او خوشم نمی آمد. به نظرم امل می آمد.
وقتی خبر مرگ پدر بزرگم را شنیدم، در دستشویی بودم. زیاد نفهمیدم چی شد، فقط به قدری زجه و داد زدم که دست هفت فرخنده را از پشت بستم. بلافاصله ام عصبانی شدم و فحش را کشیدم به آخوند ها. نمی دانم چرا مرگ طبیعی پدر بزرگ من تقصیر سیاست های جمهوری اسلامی بود. در آن لحظه یقین داشتم که اگر جمهوری اسلامی در کار نبود، پدر بزرگ من زنده بود، یا شاید خوشحال تر زندگی می کرد، یا که مرگ بهتری داشت. این بود واکنش من به مرگ "آن دیگری" . شاید من مرگ "دیگری درون خودم" را بر گردن جمهوری اسلامی می انداختم.

امروز که خبر مرگ پروین پایدار را به قلم افسانه نجم آبادی خواندم، باز دوباره عصبانی شدم. امان از دست این کاپیتالیزم...نمی دانم چرا! پاراگراف آخر را می خوانم، دوستی (افسانه) خبر کما رفتن دوست دیگری را می شنود، مادر بیمارش را رها می کند که در کنار دوست بیمارش باشد، مادرش روز بعدمی میرد. فحش می دهم که "ای بر پدرت لعنت کاپیتالیزم بی شرف که همه ما برده تو ایم!" دلم هم می سوزد برای افسانه نجم آبادی.

پدر بزرگ ام وقتی مرد، پسر و دخترش از آمریکا نرفتند ایران. لابد پیش خودشان گفتند اینکه مرده است، ما چرا مرخصی کاپیتالیستی مان را حرام مرده کنیم؟ مادرشان هم که در بیمارستان در کما بود، نرفتند ایران. خاله ام پای تلفن به من گفت: "عزیزم من احساس می کنم که خیلی به وجود من نیاز نیست. از مادرت سووال کنم ببین اگر احتیاج هست من بیایم." مادرم هم گفت "خاله ات بیچاره درد سرش زیاد است..... مرخصی کم دارد، ممکن است کارش را از دست بدهد، باید قسط خانه و ماشین را بدهد." شاید مادر بزرگ و پدر بزرگ من (مامبو و بابوی من) دیگرانی هستند که در وجود من معنا ای دارند که در وجود خاله و دایی مدرن من ندارند. شاید خاله و دایی مدرن من در وجودشان چیزی از "آن دیگری" باقی نمانده!

ما یک خانواده مدرن هستیم، ما با مدرنیسم مان در اقسا نقاط این کره خاکی پخش شده ایم و داریم جهانی می شویم. با جهانی شدن، ما می توان همه چیز را با پول بخریم. می توانیم وقتی پدرمان در آن ور کره خاکی مرد، یک بلیط هواپیما خریده و خود را هرچه سریعتر به محل خاکی که پدرمان در آن دفن خواهد شد برسانیم. ما اما وقت نداریم، چرا که باید پول بسازیم که بتوانیم همه چیز را بخریم. ما وقت نداریم که حتی سوگواری کنیم مرگ "آن دیگری " را چه رسد به مرگ درونی خودمان.

افسانه نجم آبادی یک زن مدرن است(این را باید از خودش پرسید!)، او در دانشگاه هاروارد آدم مهمی (تا مهمی چه باشد) است، او وقتی می شنود دوستش در حال مرگ است، بلیط هواپیما می خرد که به دیدار دوست از دست رفته اش رود. او مادر بیمارش را روز بعد از دست می دهد. برای من این پاراگراف آخر در مطلب افسانه نجم آبادی بیشتر از تمام کتاب هایش، مقالاتش، سخنرانی هایش ارزش داشت. در آن وفایی دیدم که به آن نیاز دارم.....