چهار-پنج ساله که بودم، هوا که گرم می شد و دسترسی به استخر که نداشتيم، پدر بزرگم بابو مثل هميشه به درد می خورد. دو تا تشت آبی سه تا بشکه فلزی و يک شلنگ آب می خواست که برايم استخر بسازد. امروز که در هوای سی-دو درجه ای تورونتو داشتم هلاک می شدم، فقط ياد استخر بابو بودم و اینکه چه کيفی می داد